شیر بی دم و بی یال مولوی
این حِکایَت بِشْنو از صاحِبْ بَیان
در طَریق و عادتِ قَزوینیان
بر تَن و دست و کَتِفها بیگَزَند
از سَرِ سوزن کَبودیها زَنَند
سویِ دَلّاکی بِشُد قزوینییی
که کَبودم زَن، بِکُن شیرینییی
گفت چه صورت زَنَم ای پَهْلَوان
گفت بَر زَن صورتِ شیرِ ژیان
طالِعَم شیر است، نَقْشِ شیر زَن
جَهْد کُن، رَنگِ کَبودی سیر زَن
گفت بر چه موضِعاَت صورت زَنَم؟
گفت بر شانهگَهَم زن آن رَقَم
چون که او سوزن فُرو بُردن گرفت
دَردِ آن در شانهگَهْ مَسْکَن گرفت
پَهْلَوان در ناله آمد کِی سَنی
مَر مرا کُشتی، چه صورت میزَنی؟
گفت آخِر شیر فَرمودی مرا
گفت از چه عُضو کردی اِبْتِدا؟
گفت از دُمگاهْ آغازیدهام
گفت دُم بُگْذار ای دو دیدهام
از دُم و دُمگاهِ شیرم دَم گرفت
دُمگَهِ او دَمگَهَم مُحکَم گرفت
شیرِ بیدُم باش گو، ای شیرساز
که دِلَم سُستی گرفت از زَخمِ گاز
جانِب دیگر گرفت آن شَخصْ زَخْم
بیمُحابا و مُواساییّ و رَحْم
بانگ کرد او کین چه اندام است ازو؟
گفت این گوش است ای مَردِ نِکو
گفت تا گوشش نباشد ای حَکیم
گوش را بُگْذار و کوتَهْ کُن گِلیم
جانِبِ دیگر خَلِش آغاز کرد
بازْ قزوینی فَغان را ساز کرد
کین سِوُم جانِب چه اندام است نیز؟
گفت این است اِشْکَمِ شیر ای عزیز
گفت تا اِشْکَم نباشد شیر را
گشت اَفْزون دَرد، کَم زن زَخْم ها
خیره شُد دَلّاک و پَسْ حیران بِمانْد
تا به دیر اَنْگُشت در دَندان بِمانْد
بر زمین زَد سوزن از خشمْ اوسْتاد
گفت در عالَم کسی را این فُتاد؟
شیرِ بیدُمّ و سَر و اشْکَم کِه دید؟
اینچُنین شیری خدا خود نافَرید
ای برادر صَبر کُن بر دَردِ نیش
تا رَهی از نیشِ نَفْسِ گَبْرِ خویش
کان گروهی که رَهیدَند از وجود
چَرخ و مِهْر و ماهَشان آرَد سُجود
هرکِه مُرد اَنْدر تَنِ او نَفْسِ گَبْر
مَر وِرا فَرمان بَرَد خورشید و ابر
چون دِلَش آموخت شمعْ اَفْروختن
آفتابْ او را نَیارَد سوختن
گفت حَق در آفتابِ مُنْتَجِم
ذِکْرِ تَزّاوَرْ کَذی عَنْ کَهْفِهِم
خارْ جُمله لُطْفْ چون گُل میشود
پیشِ جُزوی کو سویِ کُل میرَوَد
چیست تَعْظیمِ خدا اَفْراشتن؟
خویشتن را خوار و خاکی داشتن
چیست توحیدِ خدا آموختن؟
خویشتن را پیشِ واحِد سوختن
گَر هَمی خواهی که بِفْروزی چو روز
هَستیِ هَمچون شبِ خود را بِسوز
هستیاَت در هستِ آن هستینَواز
هَمچو مِس در کیمیا اَنْدر گُداز
در من و ما سخت کَردَسْتی دو دست
هست این جُمله خَرابی از دو هست
شرح_مثنوی
داستانهای_مثنوی_مولانا
شیر بی سَر و دُم
در شهر قزوین مردم عادت داشتند که با سوزن بر پشت و بازو و دست خود نقش هایی را رسم کنند، یا نامی بنویسند، یا شکل انسان و حیوانی بکشند. کسانی که در این کار مهارت داشتند (دلاک) نامیده می شدند. دلاک، مُرَکب را با سوزن در زیر پوست بدن وارد می کرد و تصویری می کشید که همیشه روی تَن می ماند. روزی یک پهلوان پیش دلاک رفت و گفت بر شانه ام عکس یک شیر را رسم کن. پهلوان روی زمین دراز کشید و دلاک سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن کرد.
اولین سوزن را که در شانۀ پهلوان فرو کرد. پهلوان از درد داد کشید و گفت: آی! مرا کُشتی. دلاک گفت: خودت خواسته ای، باید تحمل کنی، پهلوان پرسید: چه تصویری نقش می کنی؟ دلاک گفت: تو خودت خواستی که نقش شیر رسم کنم.
پهلوان گفت از کدام اندام شیر آغاز کردی؟ دلاک گفت: از دُم شیر. پهلوان گفت: نَفَسم از درد بند آمد. دُم لازم نیست.
دلاک دوباره سوزن را فرو برد، پهلوان فریاد زد، کدام اندام را میکشی؟ دلاک گفت: این گوش شیر است. پهلوان گفت: این شیر گوش لازم ندارد. عضو دیگری را نقش بزن. باز دلاک سوزن در شانۀ پهلوان فرو کرد، پهلوان فغان برآورد و گفت: این کدام عضو شیر است؟ دلاک گفت: شکم شیر است. پهلوان گفت: این شیر سیر است. عکس شیر همیشه سیر است. شکم لازم ندارد. دلاک عصبانی شد و سوزن را بر زمین زد و گفت: در کجای جهان کسی شیرِ بی سر و دُم و شکم دیده؟ خدا هرگز چنین شیری نیافریده است
به هر حال مولانا در این داستان می خواهد بگوید هر که خواهان همراهی با انبیاء و اولیاء بزرگوار است و می خواهد به مدارج بالای روحانی و معانی بالای اخلاقی برسد ، باید بر سوزش و درد ریاضت ، صابر باشد و از حرمان نَفسِ امّاره نهراسد .
اللهم عجل لولیک الفرج
جمکران4
:)
«شمس لنگرودی»شعری درباره برف در میان سرودههایش دارد که با حال و هوی این روزهای متناسب است.
جز روزگار من همه چیز را سفید کرده برف…
تو مثل منی برف
راه میروی و آب میشوی.
تو مثل منی برف
آتش را روشن میکنی
تا در هرمش بمیری
یاسهای تابستانی ادای تو را در میآورند
پروانهها که تو را ندیدند
عاشق او میشوند
نکند سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف
کاش میتوانستی تابستانها بباری
تا با تنپوشی از برف
برابر خورشید عشوهها میکردیم
به شادی مردم اعتماد مکن برف
تا میباری نعمتی.
چون بنشینی به لعنتشان دچاری.
چیزی در سکوت مینویسی
همهمان را گرفتار حکمت خود میکنی
ما که سفیدخوانیهای تو را خوب میشناسیم.
تو چقدر سادهئی که بر همه یکسان میباری
تو چقدر سادهئی که سرنوشت بهار را روی درختها
مینویسی
که شتکها هم میخوانند.
آخر ببین چه جهان بدی شد
آفتاب را
داور تو قرار دادهاند
و تو با پائی لرزان به زمین مینشینی
پیداست که میشکنی برف.
تا قَدرت را بدانند
با سنگریزه و خرده شیشه فرود آ
فکر میکنم سرنوشت مرا جائی دیدهئی برف.
آب شو
آب شو! موسیقی منجمد!
و بیا و ببین
رنج را تو کشیدی
به نام بهار
تمام میشود
انتقاد
همایش
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدِّيقَةِ فاطِمَةَ الزَّكِيَّةِ، حَبِيبَةِ حَبِيبِكَ وَنَبِيِّكَ، وَأُمِّ أَحِبَّائِكَ وَأَصْفِيائِكَ، الَّتِي انْتَجَبْتَها وَفَضَّلْتَها وَاخْتَرْتَها عَلَىٰ نِساءِ الْعالَمِينَ .
اللّٰهُمَّ كُنِ الطَّالِبَ لَها مِمَّنْ ظَلَمَها وَاسْتَخَفَّ بِحَقِّها، وَكُنِ الثَّائِرَ اللّٰهُمَّ بِدَمِ أَوْلادِها .
اللّٰهُمَّ وَكَما جَعَلْتَها أُمَّ أَئِمَّةِ الْهُدىٰ، وَحَلِيلَةَ صاحِبِ اللَِّواءِ، وَالْكَرِيمَةَ عِنْدَ الْمَلإِ الْأَعْلىٰ، فَصَلِّ عَلَيْها وَعَلَىٰ أُمِّها صَلاةً تُكْرِمُ بِها وَجْهَ أَبِيها مُحَمَّدٍ صَلَّى اللّٰهُ عَلَيْهِ وَآلِهِ وَتُقِرُّبِها أَعْيُنَ ذُرِّيَّتِها، وَأَبْلِغْهُمْ عَنِّي فِي هٰذِهِ السَّاعَةِ أَفْضَلَ التَّحِيَّةِ وَالسَّلامِ.
خدایا درود فرست، بر صدّیقه فاطمه زکیه، محبوبهی حبیبت و پیامبرت و مادر دوستانت و برگزیدگانت که او را انتخاب نمودی و برتری دادی و برگزیدی، بر فراز بانوان جهانیان.
خدایا از کسانی که به او ستم کردند و حق او را سبک شمردند، انتقامش را بگیر و خونخواه خون فرزندانش باش.
خدایا همچنان که او را مادر امامان هدایت و همسر صاحب پرچم در قیامت و گرامی در انجمن والاتر قرار دادی، پس بر او و مادرش درود فرست، درودی که آبروی محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) را به آن گرامی بداری و دیدهی فرزندانش را روشن کنی و برسان به ایشان از سوی من، در این ساعت برترین درود و سلام را.
مصباح المتهجد شیخ طوسی، ج1، ص 401
میکده
:
دل و دين و عقل و هوشم همه را بر آب دادي
ز کدام باده ساقي بمن خراب دادي
چه دل و چه دين و ايمان همه گشت رخنه رخنه
مژه هاي شوخ خود را چه بغمزه آب دادي
دل عالمي ز جا شد چه نقاب برگشودي
دو جهان بهم برآمد چه بزلف تاب دادي
در خرمي گشودي چه جمال خود نمودي
ره درد و غم ببستي چه شراب ناب دادي
ز دو چشم نيم مستت مي ناب عاشقان را
ز لب و جوي جبينت شکر و گلاب دادي
همه کس نصيب خود را برد از زکوة حسنت
بمن فقير و مسکين غم بي حساب دادي
همه سر خوش از وصالت من حسرت و خيالت
همه را شراب دادي و مرا سراب دادي
ز لب شکر فروشت دل (فيض) خواست کامي
نه اجابتي نمودي نه مرا جواب دادي
ملامحسن فیض کاشانی
عالم
؛(
دانی که چنگ و عود چه تقریر میکنند
پنهان خورید باده که تعزیر میکنند
ناموس عشق و رونق عشاق میبرند
عیب جوان و سرزنش پیر میکنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز
باطل در این خیال که اکسیر میکنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید
مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب
تا خود درون پرده چه تدبیر میکنند
تشویش وقت پیر مغان میدهند باز
این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید
خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست
قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر
کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب
چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
اللهم عجل لولیک الفرج
26مهر
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
باور نمیکنم
زیارت امام رضا علیه السلام
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی عَلِیِّ بْنِ مُوسَی الرِّضَا
الْمُرْتَضَی الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ وَ حُجَّتِکَ عَلَی
مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَی الصِّدِّیقِ
الشَّهِیدِصَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً
مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَی
أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ